۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

شعر کولی /از دفتر میعاد در لجن /نصرت رحمانی

كولي


كولي وحشي نگفتني ام  چو گذارد



شاخه نارنج ديرمان سر گيسوي



عطر بپاشد ، بهار در دهن ياس



آب دهد كام سنگ در كف هر جوي



چشمه خورشيد از غبار تن ابر



بر لب ديوار آفتاب بريزد



دختر همسايه رخت شسته سر بند



پهن كنند، تا بيني اش بگريزد



كودك ولگرد كوي ، يك نخ باريك



پيچيد بر حلقه در و برهي دور



خويش نهان دارد از نگاه تو نصرت



تقه زند در گشايي بشوي ، بور



هم چو پرستو به شهر گرم دل ت



كوچ كنم تا ز عشق سرد نميرم



باز نگه بر خطوط دست تو بندم



باز بيايم دوباره فال بگيرم



فال بگيريم ، بگويم



اين خط مرگ است



ليك زني در ميان راه نشسته ست



فال بگيرم بگويم



اين خط عمر است



ليك زني ره به راه عمر بسته ست



كولي من اي بهار گم شده ي من



گوشه هر جوي رسته بته ي نعنا



پيچك لب مي كشد به كاشي در گاه



كولي من اي بهار گم شده ، بازآ


(تولد 1308/درگذشت  1359 )

یادش گرامی

هیچ نظری موجود نیست: