۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

می وزم از پشت سر..



بهت چشمام داشت می وزقید
( یادم می آید ):
یکی از اون روزا
به اضطراب خودم پایان دادم


دویدم پشت سرت


لا به لای منحنی چادرت دنبال زیبایی برهنه ای بودم


و پیچ و تاب تو را


در پیچ و تاب


کو چه های قدیمی دنبال می کردم


می رفتم به اون ور سالهای دلتنگی


به مسافر کوچولو


وتو برنامه های ماهواره ای از سوراخی پتو یواشکی تماشات می کردم


با این فکر به خوابم حلول می کردی


می شدی تک ستاره برهنه آواز خون شبام




وترس از گناه تابستانی شرع با دست راست


تازه سبیل پشت لبم سبز شده بود


وقتی اولین بار از پشت سر صدات کردم


دویده ترسیدی
رفتی و


با نگات ، سرد ، به خلوتم نفوذ کردی


و ماندی تو دلم تا بزرگتر شدم
هی ماندی


تو دلم
هی بزرگتر شدی
بزرگترین سوال زندگیم شدی
علامتی عجیب که بعدها به عقدم در آمدی
وتا آخرش جنایت نگات از صدام پاک نشد ...


حسام تنهایی***تابستان83


هیچ نظری موجود نیست: